بر هـر درى زدم تو بودى ميزبان
در هـر شكايتى كه كردم تو بودى راهبان
درك حقيقت
اصل دين و معرفت
در درونم بود اى يار
در دل و روح و جانم اين بار
نزديكتر از رگ گردن
زيباتر از هـر گلشن
شيرين ترين رحمت
قادرترين حكمت
كامل ترين صنعت
زيباترين نعمت
جان بود و من
بى هيچ گفتگو و سخن
نه شك بود و نه ظن
در اين قصه كهن
من بودم و جان
در هـر لحظه و هـر آن
آسمان دل آبى
شب وجود مهتابى
دل و جان آفتابى
زمين و زمان آرام بى هيچ حساب و كتابى
از خودِ خود غافل
چون رودى خروشان و جدا از ساحل
در اين راه زندگى
در اين آشفته بازار و ديوانگى
پير دانايم
حاذق و رهنمايم
گفت، چشم دل را باز كن
شناخت حقيقت را از درون آغاز كن
بنگر در درون خود
آگاه شو از قدرت و عظمت وجود خود
باش آگاه
ولى زنهار از فخر و غرور و از جاه
زنده كن نيروى جادويت را
با عشق و بخشش روشن كن راه رهاييت را
با صداقت و با پاكى
بنگر به اصل وجودت با ادراكى
گر ببينى دنيا را از دريچه دل
زندگى در اين ديار نيست مشكل
آسان بود عشق تو
چرا كه جا نهادى در وجودم ذره ايى از اصل تو
اى خالق آسمان آبى
اى خالق شب مهتابى
اى خالق روز آفتابى
اى خالق زمين و زمان, بى هيچ حساب و كتابى
در هـر آفريده ات داستانى ابدى
در هـر پديده ات جادويى ازلى
تو كجا و درك ما كجا از وجود تو
رازها نهفته در درون تو
فكر عاجز از درك تو
دل در طب و تاب وصل تو
با عقل و منطق در جستجويت پر كشيدم
در زمين و آسمان در پى ات سر كشيدم
با چشم سر به دنبالت دويدم
با فن و علم درِ آستانت را كوبيدم
نديدم تو را
نشنيدم صداى تو را
نيافتم راه تو را
حس نكردم حال تو را
چرا كه جدا بودم از حقيقت
چرا كه فارغ بودم از راه طريقت
بدون هيچ درنگ
با آرامى و بى آب و رنگ
رمز آرامش خود را فاش كردم
قصه را چنين آغاز كردم
براى رهايى ، در خود نظر كردم
شب تاريكِ چون و چراها را با نور روح خود، سحر كردم
سِر هستى را در جان خود ديدم
روح خود را با او سنجيدم
با آگاهى به آرامش رسيدم
گل شادى را در اين راه چيدم
از مكر و حيله و جادوى زمانه بريدم
طعم عشق را در زير سايه او چشيدم
با توكل به او بر فراز ابرها پر كشيدم
در اوج پرواز جز سكوت چيزى نديدم
در اين گير و دار
در اين آشفته بازار
نور حق بر دل خواهانم تابيد
شدم جدا از سراب ترس و حتى اميد
دل روشن شد به حقيقت
ذهن آرام شد و رها شدم از ذهنيت
بدون هيچ ادعايى
با قلبى پر از عشق و با دستى خالى
با عشق و با الفت
با روشنايى و با رحمت
بدون هيچ عذاب و زحمت
در خانه و كنار دوست، بى محنت
يكى شدم با راز خلقت
محشور شدم با نورش با حكمت
در اين حال بودم
رفيقى را در راه ديدم
پرسيد از كجا ميدانى كه اين، آن است
از كجا ميدانى كه جواب معما اين سان است
تا بوده و هست و خواهد بود
راز هستى در جريان است مثال يك رود
هـر كس جستجو كرد اين سِر را به ميزان فهم خود
هـر كس حس كرد اين شگفتى را در حد عزم خود
داستانها گفتند
شعرها نوشتند
اسنادها رو كردند
با علم و گاه جهل گفتگو كردند
آتش خشم به نام او روشن كردند
ريشه ننگ را به جاى او آرزو كردند
گاه با خلوص نيت
گاه با مكر و با معصيت
گاه با دلسوزى و مهربانى
گاه با زور و رجز خوانى
گاه با دليل و با برهان
گاه با فريب اذهان
گاه براى منفعت و ماديات
گاه براى قدرت و حتى به نام الهيات
گاه با خلوص نيت
گاه با مكر و با معصيت
گاه با دلسوزى و مهربانى
گاه با زور و رجز خوانى
گاه با دليل و با برهان
گاه با فريب اذهان
گاه براى منفعت و ماديات
گاه براى قدرت و حتى به نام الهيات